تازه وارد مصعودیه ((تهران)) شده بودیم شوهرم برای اداره کردن نمایشگاه اتومبیل بیرون رفت منم رفتم آشپزخونه برای درست کردن شام.ساعت 8 شب بود که دیدم در اتاق خوابم باز شد بعد خیلی اروم بسته شد اولش فکر کردم شاید باد بوده باشه ولی بعد تلوزیون خاموش شد بعد از توی اشپزخونه صدای پچ پچ اومد خیلی ترسیده بودم گفتم شاید دزد باشه اروم رفتم به سمت در خونه که همسایه هارو خبر کنم که یهو ...
مادرم گفت مهناز جان برو بالا یه سر به سارا بزن بگو بیاد پایین تا اومدنشوهرش وقتی رفتم بالا دیدم که در اتاق بازه و چراغ ها خاموش هرچی سارا رو صدا میزدم جواب نمیداد وقتی وارد خونه شدم ((اونجور که خودش میگه حالا نمیدونه خودش پیاز داغش رو زیاد کرده)) واقعا فضای خونه سنگین بوده جوری به سختی نفس میکشیدم که یهو چراغ های خونه روشن شد و سارا رو با صورت کبود توی اتاق حال دیدم که از ترس جیغ میکشیدم
داشتم غذا درست میکردم که صدای جیغ دخترم رو شنیدم خیلی هول کردم بدون چادر رفتم بالا که دیدم سارا با صورت کبود توی بغل مهنازه سریع زنگ زدم اورژانس خودمم نشستم بغل مهناز خیلی ترسیده بودم نبض داشت ولی دست و صورت بدنش کبود بود انگار که کتک خورده بود.
بیمارستان بعثت
خانم شما همراه بیمار هستید؟
بله
خوشبختانه بیمار حالشون خوبه ولی چه اتفاقی افتاده شوهرش کتکش زده؟
خانم دکتر نمیدونم بخدا به دخترم گفتم برو بالا پیش سارا بیارش پایین وقتی رفته بود دیده بود که افتاده روی زمین.
ولی انگار که چند نفر گرفته باشند زده باشنش؟
ساعت 10 شب بود که سارا به هوش میاد و قضیه رو تعریف میکنه:
وقتی برگشتم یه صورت سیاه دیدم از ترس تا اومدم جیغ بکشم جلوی دهنم رو گرفت و برد من رو توی حال کتک زدن هر چی خواهش کردم نزنه ولی گوش نمیکرد تا اینکه دیدم چند نفر از دوستهاش هم اومدن و شروع به کتک زدنم کردن اینقدر من رو زدن که دیگه جون نداشتم، یکی از اونها اومد جلو پاهاش مثل پای ادم نبودن مثل اینکه ثم داشتند به من گفت هرشب میاییم میزنیمت مسلمون ... ((فحش دادن)).
وقتی رسیدم بیمارستان دیدم زنم خیلی ترسیده و تمام بدنش کبوده وقتی جریان رو شنیدنم باور نکردم و رفتم کلانتری ویه شکایت نامه نوشتم.
چهار شنبه 26/2/1385
زنم خیلی ترسیده بود برای همین پیشش موندم ساعت 8 شد ولی اتفاق خاصی نیافتاد ساعت 10:40 بود که در اتاق محکم به هم خورد لامپ دستشویی خود به خود ترکید خیلی ترسیده بودم زنم من رو محکم بغل کرده بود که یهو دستهاش رفت به سمت جلو کشیده شد زنم جیغ میزد و کمک میخواست از ترس داد میزدم محکم نگه داشتم که در اتاق شکست و همسایه بالایی آقای محمدی دویید به سمتم
وقتی وارد اتاق شدم دیدم اقای رضایی زنش رو محکم گرفته بود و کشیده میشد رفتم دستم رو قلاب کردم دور کمر اقای رضایی و محکم کشیدمش ولی فایدهای نداشت زنم هم خانم رضایی رو محکم کشیده بود ولی اصلا فایده نداشت انگار نیرویی خیلی قوی تر ما رو به سمت اتاق میکشوند که دیدیم خانم رضایی سرش رو به سمت چپ رو راست میچرخونه و میگفت نزنید تورو به خدا نزنید خیلی ترسیده بودم که یهو ما پرت شدیم به سمت مبل و سریع دست و پای خانم رضایی رو گرفتیم ولی جن ها موهای خانم رضایی رو میکشیدن خانمم شروع کرد به خوندن سوره ناس که یهو زن خدمم پرت شد و شروع به گریه کردن افتاد تا اینکه دیگه کسی خانم رضایی رو نمیکشید.
پنجشنبه 27/2/1385
وقتی دخترم اومد خونه خیلی هول کردم فکر کردم سعید زدتش رفتم جلو تا اومدم بزنم تو گوشش دخترم جلوم رو گرفت گفت کار سعید نبوده بعد نشست برام تعریف کرد وقتی تموم شد سعید و سارا نشستن و گریه کردن خودم اصلا حالم خوب نبود به سعید گفتم بذار سارا پیش من باشه تو هم اون خونه رو بفروش به فکر یه خونه تازه باش شاید اون خونه جن زدست.
دختر حتی جرات نمیکرد بره حموم توی خونه تنها نمیموند ساعت 6 پسر کوچیکم،داداش سارا اومد خونه خیلی خوشحال شد وقتی فهمید سارا خونست وقتی صورتش رو دید خیلی ناراحت شد براش توضیح دادم که چه اتفاقی افتاده رضا خیلی ترسیده بود قرار شد همه توی حال بخوابیم که سارا نترسه. ساعت 1:35 بود که پسرم رفت دستشویی ولی دخترم هنوز بیدار بود از حرکت هرچیزی بلند میشد، که یهو داد زد گفت : بابا اومدن تورو خدا نذار من رو ببرن تورو ارواح خاک مامان نذار من رو ببرن بزنن.
وقتی از خواب بیدار شدم ررفتم دستشویی هنوز سارا بیدار بود دستشویی ما توی حیاط بود هنوز نشسته بودم که صدای جیغ سارا رو شنیدم سریع رفتم توی خونه پدرم سفت سارا میکشید سمت خودش ولی سارا انگار که اهن باشه به سمت اهن ربا میرفت سریع رفتم سارا رو گرفتم،جیغ میزد و از من کمک میخواست تمام زورم رو زدم ولی سارا رو بردن یه گوشه کتک زدن سارا هی خواهش میکرد که نزننش منم هی فحششون میدادم و گریه میکردم تا اینکه دیگه سارا تکون نخورد. سریع بغلش کردم هنوز بهوش بود و گریه میکرد.
جمعه 28/2/1385
همراه شوهر خواهرم رفتیم پیش یکی از دعا نویس های معتبر و خوب وقتی براش توضیح دادم چه اتفاقی افتاده گفت:
ابن جن های کافر هستند که مسلمونها رو اذیت میکنن خیلی از این موارد پیش اومده و تا 40 یا 30 روز اذیت میکنن من براتون یه دعا مینویسم و همیشه نگهش داره و هیچ وقت از خودش دور نکنه.
رفتم برای خواهرم یه کیف کوچیک که توش دعا میذارن خریدم و انداختم دور گردنش.
شنبه 29 /2/1385
من و زنم با پدر و برادر و خواهر خانمم خونه بودیم خواهر زنم تمام روز رو پیش زنم بود که تنها نباشه شب ساعت 11 بود که زنم گفت رضا اومدن من منتظر بودم که واکنششون چیه که زنم شروع کرد به داد زدن...
وقتی جن ها اومدن از من خواستن که اون دعا رو بکنم گفتن اگه نندازم دور من رو خفه میکنن من ترسیده بودم و دستم رو گذاشتم رو دعا گفتم نمیدم که رفتن.
یک شنبه 30/2/1385
همراه شوهرم رفتیم پیش دعا نویس تا براش توضیح بدیم وقتی وارد شدیم یکی از اون جن ها اومد گفت اگه برم پیش این اقا می کشیمت از ترس حالم بدش بود شروع کردم به داد زدن و اونم هی فحش میداد و تهدید میکرد تا اینکه دعانویس اومد توی سالن وقتی حالم رو دید زیر لب دعا گفت و اونها رفتن.
وقتی همراه زنم از پیش دعا نویس برگشتیم دیگه هیچ وقت اون جن ها مزاحم زنم نشدن.
این مطلب واقعیست و هیچ حرف دروغ در این مطلب وجود ندارد.
نویسنده:محمدحسین سرداری
نظرات شما عزیزان: